چند داستان کوتاه و جالب

                                                                    امید

 شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد . ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید .
فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت .. 

 عاشق  

امیری به شاهزاده گفت :من عاشق توام .شاهزاده گفت :زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است .
امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند . 

 زیبایی


دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم "دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت :یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت : نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

 

 

 

 پیری برای جمعی سخن می راند لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدندبعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کم تری از حضار خندیدنداو مجدد لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید  او لبخندی زد و گفت وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یک سان بخندید

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

 

گذشته را فراموش و به جلو نگاه کنید


قضاوت 

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.

 

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

 

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟ 

اصلاح دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»




Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:داستان,کوتاه,جالب,داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان جالب,بهترین داستان های سال, | 13:39 | نویسنده : علیرضا زینالپور |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.